مهم نیست سالها باید اندیشید پس بماند...
چاره چیست؟ ، وقتی که در گله زندگی میکنی،و "باید" را می جوی و باز نشخوارش میکنی پس اندیشیدن به هست و نیست و من، به آخور، وقتی همه خوابند موکول میشود؛ حالا وقت چِراست ... وای که چقدر سخت است این؛ آخر چِرا با "چِرا؟" فرقی دارد ! ندارد ؟ همه با نوایی که به "بع بع..." شبیه بود گفتند: نه
چقدر صدا زیاد بود،باور نمیکنم که هنوز همه باهم باشند؛ پس او چه میشود؟او چه میشود که بخاطرش صحرا به صحرا و دشت به دشت آواره بودند؟
مسرانه این همه چراگاه آزاد را رها میکنند تا شاید دستی بیابند ... چه مضحک است این ماجرا
آخر وقتی دستی هم هست به چشم ها خیره میشوند و هیچ در نمی یابند که آن نزدیکی ها هم چوپانشان ایستاده و با همان صدای دلنشین آن نی به خیالش سالهاست مارا نزد خود نگاه داشته ...از آن بوی خوش چمن پارک کودکی به بوی زجر آور چراگاهِ بی چرا ؟
وقتی گم میشویم دیگر با خداست که از کجا سر در بیاوریم باید ببخشید که اینقدر جابجایی ایجاد شد...
بهار 882009-05May-26
در وسط کوچه می ایستم و
بوی نعش گربه ای که آنجاست را با تمام وجود استشمام می کنم
و خوشحال می شوم
از ته دل
برای قربانی این شعر خاکستری
که دیگر لازم نیست بوی زباله هایی که تا دیشب می خورد را تحمل کند
و چه غمگین میشوم
برای توله گربه هایی که
ظهر باید
منتظر لاشه گوشت پدرشان باشند
به خانه می روم و برای ناهار
سیگار را سرخ می کنم و با سس تند می خورم
و ...
و به تو فکر می کنم
به دستی
که اما باید فقط بر گردن چوب سیگارم بیاندازم و در بوسه دود غرق شوم
به ابرها ..
به ابر ها نگاه می کنم و زحمت باریدن را به آنها نمیدهم
ساعتها میگذرد و من
به خدا نگاه می کنم
که باهمان لحن همیشگی می گوید..
... چشمانت را به من بسپار
پس به من ماه را هدیه مید هد
تا باور کنم
که
دلتنگ چشمانت هستم
دیگر توان دیدن آن چشم روشن آسمانی را ندارم
باید فکری برای شام و این شکم صاحاب مرده کرد
هوس گوشت پرنده ای کرده ام
چراغ کوچک میز تحریری که هیچوقت نداشتم را روشن می کنم
بوف کوری که در تاغچه اتاقم زندگی می کرد را برای خوردن انتخاب می کنم
راستی
خوش به حال من!
خوش به حال تو؟!
من دوستت دارم
و
تو دوستم داشتی
۸۶
تقدیم به هیچ کس٬ تقدیم به تو٬ به من
نامه شماره یک
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
و چه سرد پاسخم را دادی ... براستی چیست٬ کجاست ؟ که چنین دیوانه وار بسویش میدوی ؟ مگر نه اینکه هر بار تورا پس میزند ؟ مگر نه این است که در هر تلاشت چیزی جز ناله ای دلگیر از اعماقت بلند میشود٬ پس لحظه ای درنگ کن و بگذار کمی به بلندای خویش بنگری٬شاید انگاه مسیر درست رفتن را دریابی
و اینچنین بود که (من) را شنیدم
ادامه دارد....
* (من) : منظور منِ درون است و ربطی به کلمه ( وای من ) که نویسنده باشد ندارد
ادامه مطلب ...دوباره
نور
رنگ
و سکوت
در هیاهوی چشمانت
همان لحظه که به اشاره ای می گذرد
و من غرق میشوم در بی کرانه های نگاه
اما حیف که مقصد همین نزدیکی هاست
وراه پیچ در پیچ
پس بازوی مرا محکمتر بفشار ای دردناک تر ازگناه
زمان را هیچ گاه نمی توان به زمین زد
و پلک را دیگر هیچ گاه نمی توان بست
همچون این خیابان
که خلوت میماند
تا جای قدمهای روز بارانی
هیچگاه محو نشود
صدایی جز ما در آن به گوش نرسداما حیف که مقصد همین نزدیکی هاست
۸۷