This name is Whyman

زمان معنای سکوت است ، و سکوت تنها صدای گذر زمان

This name is Whyman

زمان معنای سکوت است ، و سکوت تنها صدای گذر زمان

در راستای خویشتن شناسی - ( قسمت ۳ )


تا جواب راه دور است (من و درخت تا جواب)



من٬ اینجا
در میان دشتی از رویا که پر است از ساقه های کوتاه و بلند ریحان و آویشن  که حتی میتوان بوی بوته های پیاز هم  براحتی حس کرد ٬ ایستاده ام
کفش هایم در گل و لای حاصل از باران  سنگین شده اند و گویی همچون مترسکی میان آن مزرعه سبز٬ بی حرکت روبروی درختی به تماشای تنهایی عجیبش در این دشت چشم نواز ٬ در این پهناور بیکران زاویه دیدم به رقص شاخه های پر  از برگ های سبز  که انگار آنها را تزئین کرده اند٬ به تماشا ایستاده ام که چه تنهاست در این میان .
به راستی تنهایی و رقص شادمانه آن درخت چه ارتباطی میان زمین و کاهنات بر قرار کرده بود که انگار کوه به نظاره او مات مانده بود که  به شکرانه باران بهاری میرفصید و باد هم با او  ترانه میخواند ؟
 کمی بخود حرکت دادم و پیش رفتم آنقدر نزدیک که قطرات کوچک و سرد آب بارانٍ حاصل از حرکت شاخه  ها روی گونه ام میریخت و آن بوته کوچکی که آن نزدیکی روئیده بود با خود چنین می اندیشید که شاید من برای تنهایی و رقص جنون آمیز درخت می گریم ٬ آنوقت بود که سرم را بالا بردم که بتوانم تا بالای درخت را با آسمان در یک تصویر ببینم٬ و آنجا بود که لبخند درخت را دیدم و از او پرسیدم:چرا اینگونه در تنهایی میرقصی‌ و لبخند شادی بر تو آشکار است.
تو در این دشت که حتی آن کشاورز پیر هم برای چند دقیقه استراحت و دود کردن سیگار به تو تکیه نمی زند و تغریبا هیچ رهگذری در روز از دیدن تو لذت نمی برد چطور میتوانی غمگین نباشی...  همینطور دور تا دورت را بوته های جوان و کوچکی احاطه کرده اند که همه آنها با هم حجم سیز تورا هم ندارند... کوهستان پیر هم که به حصاری تورا از دشتی دیگر جدا گذاشته ٬ ای درخت بمن بگو به چه دلخوشی ؟ آیا درختی در این نزدیکیست که تو آنرا دوست میداری و من اورا نمیبینم ؟ آیا تو هم مثل ماه که در شب به رهگذری که راه را گم کرده و او کورسویی از نور را برایش فراهم میکند و از این بابت دلخوش است به چیزی چنین دلخوشی ؟ آیا صدایی میشنوی که من  آنرا نمیشنوم که ساعتی است اینجا در کنار توام  ؟بگو ای درخت ٬ با من بگو راز این شادی پس از بارانت را در این تنهایی.
بمن بگو کیست یا چیست که تورا در ژرفای تنهایی هم شاد نگه میدارد
چرا جز لبخند و خیره شدن به آسمان با من سخن نمیگویی‌ ؟
ساعتی کنار آن درخت که برایم سر تا پا سوالی بی حواب شده بود نشستم و منتظر جوابی از او ماندم ... آرام آرام  ابر ها  کنار رفتند و تیغ نور آفتاب از میان آنها به چشم میخورد که اطراف را کمی گرم میکرد٬ آنگاه متوجه نجوای درخت شدم  اما گویی با من نبود ... خوب گوش کردم تا متوجه سخنانش شدم که با آفتاب حرف میزند
 آری او انتظار آفتاب را می کشید پس حداقل یک سوالم بی جواب نماند و با او چنین می گفت:
- امروز تنها روزی بود که برای دیدنت لحظه شماری میکردم زیر باران اما چیزی نگفتم تا از من دلگیر نشود.
- آری من هم منتظر بودم تا ابر ها از جلوی دیدگانم  کنار بروند تا وقتی زمین را نگاه می کنم ترا ببینم دوست سبز من
- می خواهم اولین کسی باشی که با خبر میشوی : امروز وقتی باران آمد برایم خبری خوش بهمراه داشت.
- همصحبتی با تو برایم لذت بخش است ( آفتاب گفت ) به یاد  می آورم اولین باری که با تو صحبت کردم ٬‌آنروز تو نهال کوچکی بودی و یک آرزو داشتی که نمخواستی بمن بگویی 
- باورت مشود به آرزویم میرسم بزودی؟
من امسال میتوانم میوه داشته باشم وقتی تابستان برسد ؟  همه به این بستگی داشت تا امروز قبل از شب تو بر من بتابی
وقتی ابرها کنار میرفتند و تورا دیدم چقدر خوشحال شدم  که دوستی چون تو دارم ...

اینگونه مکالمه درخت و آفتاب را میشنیدم و لی دیگر توان شنیدن آن دو را بیش از این نداشتم .
پس همچون کسی که چیزی مضطربش کرده باشد٬ حراسان به حایی دور تر از آن دو فرار کردم٬  أنقدر که درخت را کوچک تر میدیدم .
حالا٬من
اینجا
در کنار نهری جاری در قلب آن دشت مرموز  که براحتی میتوانستی به آنطرفش بپری ٬
نشستم تا صورتم را از آب روان آن تر کنم
با خود مبگقتم به راستی چه رازی میان درخت و آفتاب بود که باعث میوه دادنش میشد ؟ مگر میوه دادن درخت ها هم چیز عجیبیست ؟
با خود گفتم:آخر آفتاب چرا اینچنین خوشحال شد از دیدار درخت جوان ؟
انگار آن نهر با خود بجای آب٬ سوال در خود جاری داشت و هیچ جوابی از آن نمیگذشت تا مرا که تشنه پاسخی بودم سیراب کند٬ بلکه عتشم بیشتر شد و حتی تصویر خود را هم در آن نمی دیدم که انعکاس همه عالم در آن پیدا بود جز من
هوا سرد تر میشد هرگاه یاد رقص درخت که چه تنها میرقصید را به یاد می آوردم
تصمیم گرفتم تا به پیش آن دو دوست خوشبخت برگردم تا شاید بتوان پاسخی یافت٬اما آخر درخت وقتی با آفتاب سخن میگفت مرا هم نمیدید  ... یعنی میشود تا لحظه ای نظر آن دو را بخود جلب کنم ؟ با این امید به پیش آنها روانه شدم به سرعت
اما زمان زیادی برای برگشت صرف شد٬ نمیدانم چرا اینقدر دور شده بود راه جواب
وقتی آنجا رسیدم آفتاب دیگر نبود و درخت هم آماده خواب میشد
خوشحال شدم که حتما وقتی درخت تنها شده باشد دیگر جواب مرا میدهد٬ همانطور هم شد
وقتی از درخت پرسیدم که چرا و چرا و چرا؟ چرا هایم را با یک جمله  پاسخ گفت  وجواب سوالاتم را به خودم وگذار کرد
و آن جمله٬که درکش هنوز هم  وقتی از آنجا میگذرم و آن درخت پیر را میبینم برایم دشوار است
درخت آنشب اینگونه پاسخم داد و بعد هم آرام و مغرور به خواب رفت‌:

در کودکی وقتی هوز میوه ای نداشتم و حتی دوستی
برای گرم شدن از نور آقتاب زیر باران دعا نکردم بلکه از خیس شدن لذت میبردم




این مجموعه ( در راستای خویشتن شناسی )

ادامه دارد .....

آبان ۸۸

من و عشقم

خوب اشکال نداره عشق من ... هنو تو دنیا کسی پیدا نشده بدونه ستاره های آسمون چنتاس




- میدونی چنتا دوستت دارم ؟

- نه

- اندازه ستاره های آسمون

- چنتتاس ؟

- نمیدونم؟

- تو نمیدونی چقد دوسم داری‌ ؟

- زیاد !

- شاید یه روز همشون بمیرن

- خب الان که زیادن عشق من

- اما تو هم میدونی که پایدار نیستن

- خب...

- من تو رو دوست دارم اما نه اندازه ستاره ها

اندازه تو ٬ اندازه ما

- خوب اشکال نداره عشق من

... هنو تو دنیا کسی پیدا نشده بدونه ستاره های آسمون چنتاس


- اما من میدونم که اندازه ما چقدره

- چقدر؟

- هروقت فهمیدی ستاره ها چنتاست بهت میگم!


در راستای خویشتن شناسی ~ (قسمت دو) ~ (یادداشت های مستر وای من)

من و ماه - برای خورشید


... اینجا (من) در وسط همان کوچه ای که حتی باد هم ار آن عبور نمیکرد٬ در نیمه شبی که تاریکی بر شهر حکمفرما بود٬ در سکوتی آشنا٬ ماه را خیره مانده بودم .

براستی چه سرد بود آن نگاهش‌٬ لحظه ای با خود گفتم چه خوب می شد اگر با من حرف میزدی تا بتوانم به تو بگویم: << که بر خلاف همه داستانها که خواندم و هر شعری که برایت سروده اند نه زیبایی و نه تنها روشنای آسمان ٬ تو مغروری و پر از لکه هایِ سیاهِ  سرد ..  پیرامون نورانی خود را دیده ای ؟‌ همان ستاره هایی که اگر تن آسمان را مانند نباشند تو نمی توانی در حکایت ها چشم آسمان نام بگیری و تمثیل زیابی سفید رویان باشی  >>

لبخندی زد و به آرامی جوابم را اینطور داد : << سردم تا در سکوت و سردی شب بتوانی خورشید را درک کنی  ٬ سردم تا ببینی میشود در این تاریکی هم روشن ماند - آنروز که من به دنیا آمدم تنها ی تنها بودم اما خوشحال که میتوانم در این دنیای سیاه شب دوستانی بیشمار بیابم و به آنها نوری دهم تا پیراهن آسمان باشند تا در شباهنگام همسایگانی چند داشته باشم

مغرورم٬ مغرورم آیا ؟ اگر تو هم در این بی نهایت تاریکی تنها کورسوی عابری همچون مردی که از کوچه ای میگذرد و با خود نجوا میکند باشی تا گم نشود و وقتی به آسمان نگاه می کند تا تورا روشن در قلب آن ببیند مغرور نمیشدی‌؟ یا دستی که در تاریکی دیده نمیشود اما همان اندک نور من بود تا روشن کرد که دستی را میفشارد٬ همان دست لرزان و تو دیدی

من هم روزی به خورشید حسودی میکردم تا مریدش شدم و دست از کین کشیدم‌٬‌ قرنها از او یاد گرفتم که روشن شدن سوختن خویشتن است و روشن ماندن  سوزاندن تماشاچیانت - اما دردا که هنوز تاب دیدن سوختن شما را ندارم پس این است که نسوختن را انتخاب کردم تا برای روشن ماندن از شعله ور شدن تماشاچیانم حذر کرده باشم٬ این است که دوستانی دارم در شهر آسمان و به آنها از نور خودم میدهم و کسی را هم نمی سوزانم.



- ای مهتاب روشن دل ٬‌چه نیک که پاسخم را دادی . پس سخنی کوچک با تو میماند از من.

اگر کورسوی نوری در شب برای عابری هستی ٬ خورشید کور میکند عابران را - روشن  کرده روز را٬ بی هیچ همسایه ای چون خود میداند این تنها سوختن است که روشنش داشته... و همینطور که تو از نور خو به همسایگانت ندادی٬ آن نور چیزی نیست جز بیشتر بودن از ظرفیتت که میبخشی .

همانطور که فکر میکردم تو فقط انعکاس آن هستی که دوست داری باشی ٬ همان روشنی در قلب تاریکی آسمان شب٬ اما به تو میگویم که حتی هم اکنون که اینگونه از خود تعریف میکنی ٬خورشید به تماشای سوختن توست تا از نوری که به تو داده خود فروزانتر شود و چه خوب است خورشید را برای (من) ٬ آنقدر روشن است که تورا برای همیشه از یاد میبرم و دیگر از این کوچه نمی گذرم - چون امشب را تا صبح برای خورشید باید برم.



این مجموعه ( در راستای خویشتن شناسی )

ادامه دارد .....



وقتی گم میشوی ۲ - 2 when you get Lost


وقتی گم میشوی (قسمت دوم)



صدایی را میشنوم که صدایم نمیزند و هر روز که میگذرد به گوشهایم دیدن می آموزم تا بخوانند و چشمانم تا هستند سخن بگویند با تو، در سکوتِ لبانم زمزمه ای سالهاست که بیداری چشمانم را نجوا میکنند... .
روزی دیگر می آید و دیروز را خواب میمانیم و خوشحال که چقدر خوب در خواب و رویا دنیا زیبا تر است ، رویا خط بخط زندگی ماست وخاطره همان درگیری ما با روزگار؛ برای رسیدن به رویا خاطره میسازیم و حتی اگر روزی به آن برسیم از خاطره ها یاد میکنیم و آنجاست که لبخندی به آرامی وشاید به تلخی لبان مارا در روی صورت به حرکت در می آورد و به نقطه ای خیره میشویم ، آری این سوخت بشر برای ادامه راه زندگی همان خاطرات اند که باید گاه به آن روجوع کرد "این جمله را پسری به من گفت که دیر به دیر باک سوخت خود را از خاطرات من  پر میکرد و حال مدتیست که در جایی از این جاده به دنبالش میگردم"‍‍‍
به یاد می آورم که روزگاری با چشمانم به خوبی صحبت میکردم و چشمانی که صدایم را میشنیدند پاسخی نداشتند جز  خندیدن و گاه خیس شدن که در آن صدای من هم گم میشد ،بدان وقتی گم میشوی که صدایت را در هیاهوی فریاد  نجوا کنی که بس سخت است برای شنیده شدن اما به تو قول میدهم که فریاد زود به سکوت تبدیل میشود و این نجواست که قرنها مانده است، پس هر گاه گم شدی همانجا بمان تا کسی که "هست" صدایت را بشنود تورا بیابد و تو در آغوش او گم میشوی .
هنوز آن صدا می آید که مرا نمی خواند ،میخواهم تا با "من" باشم٬ اما آن صدا صدای من نیست. ... کیست ؟ کجاست ؟ شاید روزی «من» هم صدایم را بشنود.
شاید روزی صدایم را بشنوی اما خوب میدانم که تا خورشید هست کسی به چراغ روشن مانده در کوچه ای تنگ اهمیت نمیدهد٬ که شب ها تنها چاره عابران آن است .
میتوان گفت نورانی شدن بر فراز کوچه ای تنها٬ همیشه هدف نیست٬ شاید روزی فرا برسد که تو آن را روشن کرده باشی ... شاید خورشید برادر تو بوده و حالا بر فراز تو میدرخشد ، باید بالا تر رفت٬ آنجا که تو خورشید را روشن کنی آری باید داغ تر شد٬ باید سوخت .آن سوختن چیزی جز اندیشه نیست٬ چیزی جز افق روشن "منِ" تو نیست، چیزی نیست جز خواستن برای شدن٬ آن چیز که لیاقت توست ،آن چیز که وقتی گم میشوی آنرا در میابی ...


                                                                          ادامه دارد

تابستان 88