این مجموعه ( در راستای خویشتن شناسی )
ادامه دارد .....
آبان ۸۸
خوب اشکال نداره عشق من ... هنو تو دنیا کسی پیدا نشده بدونه ستاره های آسمون چنتاس
- میدونی چنتا دوستت دارم ؟
- نه
- اندازه ستاره های آسمون
- چنتتاس ؟
- نمیدونم؟
- تو نمیدونی چقد دوسم داری ؟
- زیاد !
- شاید یه روز همشون بمیرن
- خب الان که زیادن عشق من
- اما تو هم میدونی که پایدار نیستن
- خب...
- من تو رو دوست دارم اما نه اندازه ستاره ها
اندازه تو ٬ اندازه ما
- خوب اشکال نداره عشق من
... هنو تو دنیا کسی پیدا نشده بدونه ستاره های آسمون چنتاس
- اما من میدونم که اندازه ما چقدره
- چقدر؟
- هروقت فهمیدی ستاره ها چنتاست بهت میگم!
من و ماه - برای خورشید
... اینجا (من) در وسط همان کوچه ای که حتی باد هم ار آن عبور نمیکرد٬ در نیمه شبی که تاریکی بر شهر حکمفرما بود٬ در سکوتی آشنا٬ ماه را خیره مانده بودم .
براستی چه سرد بود آن نگاهش٬ لحظه ای با خود گفتم چه خوب می شد اگر با من حرف میزدی تا بتوانم به تو بگویم: << که بر خلاف همه داستانها که خواندم و هر شعری که برایت سروده اند نه زیبایی و نه تنها روشنای آسمان ٬ تو مغروری و پر از لکه هایِ سیاهِ سرد .. پیرامون نورانی خود را دیده ای ؟ همان ستاره هایی که اگر تن آسمان را مانند نباشند تو نمی توانی در حکایت ها چشم آسمان نام بگیری و تمثیل زیابی سفید رویان باشی >>
لبخندی زد و به آرامی جوابم را اینطور داد : << سردم تا در سکوت و سردی شب بتوانی خورشید را درک کنی ٬ سردم تا ببینی میشود در این تاریکی هم روشن ماند - آنروز که من به دنیا آمدم تنها ی تنها بودم اما خوشحال که میتوانم در این دنیای سیاه شب دوستانی بیشمار بیابم و به آنها نوری دهم تا پیراهن آسمان باشند تا در شباهنگام همسایگانی چند داشته باشم
مغرورم٬ مغرورم آیا ؟ اگر تو هم در این بی نهایت تاریکی تنها کورسوی عابری همچون مردی که از کوچه ای میگذرد و با خود نجوا میکند باشی تا گم نشود و وقتی به آسمان نگاه می کند تا تورا روشن در قلب آن ببیند مغرور نمیشدی؟ یا دستی که در تاریکی دیده نمیشود اما همان اندک نور من بود تا روشن کرد که دستی را میفشارد٬ همان دست لرزان و تو دیدی
من هم روزی به خورشید حسودی میکردم تا مریدش شدم و دست از کین کشیدم٬ قرنها از او یاد گرفتم که روشن شدن سوختن خویشتن است و روشن ماندن سوزاندن تماشاچیانت - اما دردا که هنوز تاب دیدن سوختن شما را ندارم پس این است که نسوختن را انتخاب کردم تا برای روشن ماندن از شعله ور شدن تماشاچیانم حذر کرده باشم٬ این است که دوستانی دارم در شهر آسمان و به آنها از نور خودم میدهم و کسی را هم نمی سوزانم.
- ای مهتاب روشن دل ٬چه نیک که پاسخم را دادی . پس سخنی کوچک با تو میماند از من.
اگر کورسوی نوری در شب برای عابری هستی ٬ خورشید کور میکند عابران را - روشن کرده روز را٬ بی هیچ همسایه ای چون خود میداند این تنها سوختن است که روشنش داشته... و همینطور که تو از نور خو به همسایگانت ندادی٬ آن نور چیزی نیست جز بیشتر بودن از ظرفیتت که میبخشی .
همانطور که فکر میکردم تو فقط انعکاس آن هستی که دوست داری باشی ٬ همان روشنی در قلب تاریکی آسمان شب٬ اما به تو میگویم که حتی هم اکنون که اینگونه از خود تعریف میکنی ٬خورشید به تماشای سوختن توست تا از نوری که به تو داده خود فروزانتر شود و چه خوب است خورشید را برای (من) ٬ آنقدر روشن است که تورا برای همیشه از یاد میبرم و دیگر از این کوچه نمی گذرم - چون امشب را تا صبح برای خورشید باید برم.
این مجموعه ( در راستای خویشتن شناسی )
ادامه دارد .....
وقتی گم میشوی (قسمت دوم)
ادامه دارد
تابستان 88