مهم نیست سالها باید اندیشید پس بماند...
چاره چیست؟ ، وقتی که در گله زندگی میکنی،و "باید" را می جوی و باز نشخوارش میکنی پس اندیشیدن به هست و نیست و من، به آخور، وقتی همه خوابند موکول میشود؛ حالا وقت چِراست ... وای که چقدر سخت است این؛ آخر چِرا با "چِرا؟" فرقی دارد ! ندارد ؟ همه با نوایی که به "بع بع..." شبیه بود گفتند: نه
چقدر صدا زیاد بود،باور نمیکنم که هنوز همه باهم باشند؛ پس او چه میشود؟او چه میشود که بخاطرش صحرا به صحرا و دشت به دشت آواره بودند؟
مسرانه این همه چراگاه آزاد را رها میکنند تا شاید دستی بیابند ... چه مضحک است این ماجرا
آخر وقتی دستی هم هست به چشم ها خیره میشوند و هیچ در نمی یابند که آن نزدیکی ها هم چوپانشان ایستاده و با همان صدای دلنشین آن نی به خیالش سالهاست مارا نزد خود نگاه داشته ...از آن بوی خوش چمن پارک کودکی به بوی زجر آور چراگاهِ بی چرا ؟
وقتی گم میشویم دیگر با خداست که از کجا سر در بیاوریم باید ببخشید که اینقدر جابجایی ایجاد شد...
بهار 882009-05May-26
درج ادامه این نوشته تو وب لاگم نزدیکه و امیدوارم با نظرتون بهم کمک کنین
با تشکر Mr.Whyma-n