This name is Whyman

زمان معنای سکوت است ، و سکوت تنها صدای گذر زمان

This name is Whyman

زمان معنای سکوت است ، و سکوت تنها صدای گذر زمان

گرامیداشت سالگرد وای من

یک سال میگذرد و هیچ

از

۷/۷/۸۸

تا

۷/۷/۸۹

تا

کی؟


تبریک ناشناسان برای تولد من

خاموشم

امشب

در ساگرد تولد غریبگی با تبریک گذاران این مجلس

همچو صدای شیون یتیمی در زیر آوار

همچو نوری که از چراغ خواب یک آسمان خراش در اتاقی فراموش شده

گم شده ام

اینجا هدیه ای جز من نیست برای من

آه ای کاش مرا نمیشکستی در هم ای زمان

یادت هست که میگفتم :

ای کاش میتوانست زمان را به زمین زد

چراغ ها را خاموش نکنید

او به من شلیک میکند

از تو میخواهم آن چهار صفر کنار هم نشسته

را برایم هر شب به هدیه بیاوری

من گم شده ام در هیاهوی خویش

نور کم است

آخر حتی شمعی هم روشن نیست

خواهش میکنم چراغ را روشن کنید

چون

اینجا

من

خاموشم

امشب



24 آبان 1388

تهران

نیما

در راستای خویشتن شناسی - ( قسمت ۳ )


تا جواب راه دور است (من و درخت تا جواب)



من٬ اینجا
در میان دشتی از رویا که پر است از ساقه های کوتاه و بلند ریحان و آویشن  که حتی میتوان بوی بوته های پیاز هم  براحتی حس کرد ٬ ایستاده ام
کفش هایم در گل و لای حاصل از باران  سنگین شده اند و گویی همچون مترسکی میان آن مزرعه سبز٬ بی حرکت روبروی درختی به تماشای تنهایی عجیبش در این دشت چشم نواز ٬ در این پهناور بیکران زاویه دیدم به رقص شاخه های پر  از برگ های سبز  که انگار آنها را تزئین کرده اند٬ به تماشا ایستاده ام که چه تنهاست در این میان .
به راستی تنهایی و رقص شادمانه آن درخت چه ارتباطی میان زمین و کاهنات بر قرار کرده بود که انگار کوه به نظاره او مات مانده بود که  به شکرانه باران بهاری میرفصید و باد هم با او  ترانه میخواند ؟
 کمی بخود حرکت دادم و پیش رفتم آنقدر نزدیک که قطرات کوچک و سرد آب بارانٍ حاصل از حرکت شاخه  ها روی گونه ام میریخت و آن بوته کوچکی که آن نزدیکی روئیده بود با خود چنین می اندیشید که شاید من برای تنهایی و رقص جنون آمیز درخت می گریم ٬ آنوقت بود که سرم را بالا بردم که بتوانم تا بالای درخت را با آسمان در یک تصویر ببینم٬ و آنجا بود که لبخند درخت را دیدم و از او پرسیدم:چرا اینگونه در تنهایی میرقصی‌ و لبخند شادی بر تو آشکار است.
تو در این دشت که حتی آن کشاورز پیر هم برای چند دقیقه استراحت و دود کردن سیگار به تو تکیه نمی زند و تغریبا هیچ رهگذری در روز از دیدن تو لذت نمی برد چطور میتوانی غمگین نباشی...  همینطور دور تا دورت را بوته های جوان و کوچکی احاطه کرده اند که همه آنها با هم حجم سیز تورا هم ندارند... کوهستان پیر هم که به حصاری تورا از دشتی دیگر جدا گذاشته ٬ ای درخت بمن بگو به چه دلخوشی ؟ آیا درختی در این نزدیکیست که تو آنرا دوست میداری و من اورا نمیبینم ؟ آیا تو هم مثل ماه که در شب به رهگذری که راه را گم کرده و او کورسویی از نور را برایش فراهم میکند و از این بابت دلخوش است به چیزی چنین دلخوشی ؟ آیا صدایی میشنوی که من  آنرا نمیشنوم که ساعتی است اینجا در کنار توام  ؟بگو ای درخت ٬ با من بگو راز این شادی پس از بارانت را در این تنهایی.
بمن بگو کیست یا چیست که تورا در ژرفای تنهایی هم شاد نگه میدارد
چرا جز لبخند و خیره شدن به آسمان با من سخن نمیگویی‌ ؟
ساعتی کنار آن درخت که برایم سر تا پا سوالی بی حواب شده بود نشستم و منتظر جوابی از او ماندم ... آرام آرام  ابر ها  کنار رفتند و تیغ نور آفتاب از میان آنها به چشم میخورد که اطراف را کمی گرم میکرد٬ آنگاه متوجه نجوای درخت شدم  اما گویی با من نبود ... خوب گوش کردم تا متوجه سخنانش شدم که با آفتاب حرف میزند
 آری او انتظار آفتاب را می کشید پس حداقل یک سوالم بی جواب نماند و با او چنین می گفت:
- امروز تنها روزی بود که برای دیدنت لحظه شماری میکردم زیر باران اما چیزی نگفتم تا از من دلگیر نشود.
- آری من هم منتظر بودم تا ابر ها از جلوی دیدگانم  کنار بروند تا وقتی زمین را نگاه می کنم ترا ببینم دوست سبز من
- می خواهم اولین کسی باشی که با خبر میشوی : امروز وقتی باران آمد برایم خبری خوش بهمراه داشت.
- همصحبتی با تو برایم لذت بخش است ( آفتاب گفت ) به یاد  می آورم اولین باری که با تو صحبت کردم ٬‌آنروز تو نهال کوچکی بودی و یک آرزو داشتی که نمخواستی بمن بگویی 
- باورت مشود به آرزویم میرسم بزودی؟
من امسال میتوانم میوه داشته باشم وقتی تابستان برسد ؟  همه به این بستگی داشت تا امروز قبل از شب تو بر من بتابی
وقتی ابرها کنار میرفتند و تورا دیدم چقدر خوشحال شدم  که دوستی چون تو دارم ...

اینگونه مکالمه درخت و آفتاب را میشنیدم و لی دیگر توان شنیدن آن دو را بیش از این نداشتم .
پس همچون کسی که چیزی مضطربش کرده باشد٬ حراسان به حایی دور تر از آن دو فرار کردم٬  أنقدر که درخت را کوچک تر میدیدم .
حالا٬من
اینجا
در کنار نهری جاری در قلب آن دشت مرموز  که براحتی میتوانستی به آنطرفش بپری ٬
نشستم تا صورتم را از آب روان آن تر کنم
با خود مبگقتم به راستی چه رازی میان درخت و آفتاب بود که باعث میوه دادنش میشد ؟ مگر میوه دادن درخت ها هم چیز عجیبیست ؟
با خود گفتم:آخر آفتاب چرا اینچنین خوشحال شد از دیدار درخت جوان ؟
انگار آن نهر با خود بجای آب٬ سوال در خود جاری داشت و هیچ جوابی از آن نمیگذشت تا مرا که تشنه پاسخی بودم سیراب کند٬ بلکه عتشم بیشتر شد و حتی تصویر خود را هم در آن نمی دیدم که انعکاس همه عالم در آن پیدا بود جز من
هوا سرد تر میشد هرگاه یاد رقص درخت که چه تنها میرقصید را به یاد می آوردم
تصمیم گرفتم تا به پیش آن دو دوست خوشبخت برگردم تا شاید بتوان پاسخی یافت٬اما آخر درخت وقتی با آفتاب سخن میگفت مرا هم نمیدید  ... یعنی میشود تا لحظه ای نظر آن دو را بخود جلب کنم ؟ با این امید به پیش آنها روانه شدم به سرعت
اما زمان زیادی برای برگشت صرف شد٬ نمیدانم چرا اینقدر دور شده بود راه جواب
وقتی آنجا رسیدم آفتاب دیگر نبود و درخت هم آماده خواب میشد
خوشحال شدم که حتما وقتی درخت تنها شده باشد دیگر جواب مرا میدهد٬ همانطور هم شد
وقتی از درخت پرسیدم که چرا و چرا و چرا؟ چرا هایم را با یک جمله  پاسخ گفت  وجواب سوالاتم را به خودم وگذار کرد
و آن جمله٬که درکش هنوز هم  وقتی از آنجا میگذرم و آن درخت پیر را میبینم برایم دشوار است
درخت آنشب اینگونه پاسخم داد و بعد هم آرام و مغرور به خواب رفت‌:

در کودکی وقتی هوز میوه ای نداشتم و حتی دوستی
برای گرم شدن از نور آقتاب زیر باران دعا نکردم بلکه از خیس شدن لذت میبردم




این مجموعه ( در راستای خویشتن شناسی )

ادامه دارد .....

آبان ۸۸

من و عشقم

خوب اشکال نداره عشق من ... هنو تو دنیا کسی پیدا نشده بدونه ستاره های آسمون چنتاس




- میدونی چنتا دوستت دارم ؟

- نه

- اندازه ستاره های آسمون

- چنتتاس ؟

- نمیدونم؟

- تو نمیدونی چقد دوسم داری‌ ؟

- زیاد !

- شاید یه روز همشون بمیرن

- خب الان که زیادن عشق من

- اما تو هم میدونی که پایدار نیستن

- خب...

- من تو رو دوست دارم اما نه اندازه ستاره ها

اندازه تو ٬ اندازه ما

- خوب اشکال نداره عشق من

... هنو تو دنیا کسی پیدا نشده بدونه ستاره های آسمون چنتاس


- اما من میدونم که اندازه ما چقدره

- چقدر؟

- هروقت فهمیدی ستاره ها چنتاست بهت میگم!