من و ماه - برای خورشید
... اینجا (من) در وسط همان کوچه ای که حتی باد هم ار آن عبور نمیکرد٬ در نیمه شبی که تاریکی بر شهر حکمفرما بود٬ در سکوتی آشنا٬ ماه را خیره مانده بودم .
براستی چه سرد بود آن نگاهش٬ لحظه ای با خود گفتم چه خوب می شد اگر با من حرف میزدی تا بتوانم به تو بگویم: << که بر خلاف همه داستانها که خواندم و هر شعری که برایت سروده اند نه زیبایی و نه تنها روشنای آسمان ٬ تو مغروری و پر از لکه هایِ سیاهِ سرد .. پیرامون نورانی خود را دیده ای ؟ همان ستاره هایی که اگر تن آسمان را مانند نباشند تو نمی توانی در حکایت ها چشم آسمان نام بگیری و تمثیل زیابی سفید رویان باشی >>
لبخندی زد و به آرامی جوابم را اینطور داد : << سردم تا در سکوت و سردی شب بتوانی خورشید را درک کنی ٬ سردم تا ببینی میشود در این تاریکی هم روشن ماند - آنروز که من به دنیا آمدم تنها ی تنها بودم اما خوشحال که میتوانم در این دنیای سیاه شب دوستانی بیشمار بیابم و به آنها نوری دهم تا پیراهن آسمان باشند تا در شباهنگام همسایگانی چند داشته باشم
مغرورم٬ مغرورم آیا ؟ اگر تو هم در این بی نهایت تاریکی تنها کورسوی عابری همچون مردی که از کوچه ای میگذرد و با خود نجوا میکند باشی تا گم نشود و وقتی به آسمان نگاه می کند تا تورا روشن در قلب آن ببیند مغرور نمیشدی؟ یا دستی که در تاریکی دیده نمیشود اما همان اندک نور من بود تا روشن کرد که دستی را میفشارد٬ همان دست لرزان و تو دیدی
من هم روزی به خورشید حسودی میکردم تا مریدش شدم و دست از کین کشیدم٬ قرنها از او یاد گرفتم که روشن شدن سوختن خویشتن است و روشن ماندن سوزاندن تماشاچیانت - اما دردا که هنوز تاب دیدن سوختن شما را ندارم پس این است که نسوختن را انتخاب کردم تا برای روشن ماندن از شعله ور شدن تماشاچیانم حذر کرده باشم٬ این است که دوستانی دارم در شهر آسمان و به آنها از نور خودم میدهم و کسی را هم نمی سوزانم.
- ای مهتاب روشن دل ٬چه نیک که پاسخم را دادی . پس سخنی کوچک با تو میماند از من.
اگر کورسوی نوری در شب برای عابری هستی ٬ خورشید کور میکند عابران را - روشن کرده روز را٬ بی هیچ همسایه ای چون خود میداند این تنها سوختن است که روشنش داشته... و همینطور که تو از نور خو به همسایگانت ندادی٬ آن نور چیزی نیست جز بیشتر بودن از ظرفیتت که میبخشی .
همانطور که فکر میکردم تو فقط انعکاس آن هستی که دوست داری باشی ٬ همان روشنی در قلب تاریکی آسمان شب٬ اما به تو میگویم که حتی هم اکنون که اینگونه از خود تعریف میکنی ٬خورشید به تماشای سوختن توست تا از نوری که به تو داده خود فروزانتر شود و چه خوب است خورشید را برای (من) ٬ آنقدر روشن است که تورا برای همیشه از یاد میبرم و دیگر از این کوچه نمی گذرم - چون امشب را تا صبح برای خورشید باید برم.
این مجموعه ( در راستای خویشتن شناسی )
ادامه دارد .....
کی میتونه بگه ؟
من بزرگترین احمق دنیام
من بزرگترین باهوش دنیام
من بزرگترین من دنیام
من تنهاترین آدم دنیام
من ؟؟؟؟ترین دنیام
تو نظرها بگین کدومو میتونین بگین
وقتی گم میشوی (قسمت دوم)
ادامه دارد
تابستان 88
مهم نیست سالها باید اندیشید پس بماند...
چاره چیست؟ ، وقتی که در گله زندگی میکنی،و "باید" را می جوی و باز نشخوارش میکنی پس اندیشیدن به هست و نیست و من، به آخور، وقتی همه خوابند موکول میشود؛ حالا وقت چِراست ... وای که چقدر سخت است این؛ آخر چِرا با "چِرا؟" فرقی دارد ! ندارد ؟ همه با نوایی که به "بع بع..." شبیه بود گفتند: نه
چقدر صدا زیاد بود،باور نمیکنم که هنوز همه باهم باشند؛ پس او چه میشود؟او چه میشود که بخاطرش صحرا به صحرا و دشت به دشت آواره بودند؟
مسرانه این همه چراگاه آزاد را رها میکنند تا شاید دستی بیابند ... چه مضحک است این ماجرا
آخر وقتی دستی هم هست به چشم ها خیره میشوند و هیچ در نمی یابند که آن نزدیکی ها هم چوپانشان ایستاده و با همان صدای دلنشین آن نی به خیالش سالهاست مارا نزد خود نگاه داشته ...از آن بوی خوش چمن پارک کودکی به بوی زجر آور چراگاهِ بی چرا ؟
وقتی گم میشویم دیگر با خداست که از کجا سر در بیاوریم باید ببخشید که اینقدر جابجایی ایجاد شد...
بهار 882009-05May-26
در وسط کوچه می ایستم و
بوی نعش گربه ای که آنجاست را با تمام وجود استشمام می کنم
و خوشحال می شوم
از ته دل
برای قربانی این شعر خاکستری
که دیگر لازم نیست بوی زباله هایی که تا دیشب می خورد را تحمل کند
و چه غمگین میشوم
برای توله گربه هایی که
ظهر باید
منتظر لاشه گوشت پدرشان باشند
به خانه می روم و برای ناهار
سیگار را سرخ می کنم و با سس تند می خورم
و ...
و به تو فکر می کنم
به دستی
که اما باید فقط بر گردن چوب سیگارم بیاندازم و در بوسه دود غرق شوم
به ابرها ..
به ابر ها نگاه می کنم و زحمت باریدن را به آنها نمیدهم
ساعتها میگذرد و من
به خدا نگاه می کنم
که باهمان لحن همیشگی می گوید..
... چشمانت را به من بسپار
پس به من ماه را هدیه مید هد
تا باور کنم
که
دلتنگ چشمانت هستم
دیگر توان دیدن آن چشم روشن آسمانی را ندارم
باید فکری برای شام و این شکم صاحاب مرده کرد
هوس گوشت پرنده ای کرده ام
چراغ کوچک میز تحریری که هیچوقت نداشتم را روشن می کنم
بوف کوری که در تاغچه اتاقم زندگی می کرد را برای خوردن انتخاب می کنم
راستی
خوش به حال من!
خوش به حال تو؟!
من دوستت دارم
و
تو دوستم داشتی
۸۶
تقدیم به هیچ کس٬ تقدیم به تو٬ به من